سلام دوسای نازم

 

 اومدم بگم چن روز دیگه یعنی ۸ بهمن تــــــولد خواهر کوچولومه

 

    حنا جونــــــــــــــــــــــیم تولدت مبارک باشه عزیزم

 

                                 

 

         آخه انگار نه انگار همین ۹ سال پیش بود

 

  البته به همین آسونا هم نبود خدا میدونه که چنتا از کتابها و

دفترای  منو خط خطی کرد

            

 

امیــــــــــــــــــــــــــــــر کبیر

سلام دوستای گلم

دیروز یعنی سه شنبه سالروز قتل امیر کبیر بود

                      ولــــــــــــــــــــــی از دست این امتحانات

دیگه الان اومدم به افتخار همچین آدم بزرگی آپ کنم

سال 1264 قمرى، نخستين برنامه‌ى دولت ايران براى واکسن زدن به فرمان اميرکبير

آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ايرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند

روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امير کبير خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند

واکسن بزنند. به‌ويژه که چند تن از فالگيرها و دعانويس‌ها در شهر شايعه کرده بودند

که واکسن زدن باعث راه ‌يافتن جن به خون انسان مى‌شود.

هنگامى که خبر رسيد پنج نفر به علت ابتلا به بيمارى آبله جان باخته‌اند، امير

بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد بايد پنج تومان به صندوق

دولت جريمه بپردازد. او تصور مى کرد که با اين فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما

نفوذ سخن دعانويس‌ها و نادانى مردم بيش از آن بود که فرمان امير را بپذيرند.

شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند.

شمارى ديگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند يا از شهر بيرون

مى‌رفتند.

روز بيست و هشتم ماه ربيع الاول به امير اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و

روستاهاى پيرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبيده‌اند. در همان روز، پاره

دوزى را که فرزندش از بيمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امير به جسد کودک

نگريست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هايتان آبله‌کوب فرستاديم. پيرمرد با

اندوه فراوان گفت: حضرت امير، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبيم جن زده

مى‌شود. امير فرياد کشيد: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اينکه فرزندت را از

دست داده‌اى بايد پنج تومان هم جريمه بدهي. پيرمرد با التماس گفت: باور کنيد که هيچ

ندارم. اميرکبير دست در جيب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم

برنمى‌گردد، اين پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.

چند دقيقه ديگر، بقالى را آوردند که فرزند او نيز از آبله مرده بود. اين بار اميرکبير

ديگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گريستن کرد.

در آن هنگام ميرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى اميرکبير را در حال گريستن

ديده بود. علت را پرسيد و ملازمان امير گفتند که دو کودک شيرخوار پاره دوز و

بقالى از بيمارى آبله مرده‌اند. ميرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور

مى‌کردم که ميرزا احمدخان، پسر امير، مرده است که او اين چنين هاى‌هاى مى‌گريد.

سپس، به امير نزديک شد و گفت: گريستن، آن هم به اين گونه، براى دو بچه‌ى

شيرخوار بقال و چقال در شأن شما نيست. امير سر برداشت و با خشم به او

نگريست، آنچنان که ميرزا آقاخان از ترس بر خود لرزيد. امير اشک‌هايش را پاک

کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى اين ملت را بر عهده داريم،

مسئول مرگشان ما هستيم. ميرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اينان خود در اثر جهل آبله

نکوبيده‌اند.

امير با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نيز ما هستيم. اگر ما در هر روستا و

کوچه و خيابانى مدرسه بسازيم و کتابخانه ايجاد کنيم، دعانويس‌ها بساطشان را جمع

مى‌کنند. تمام ايرانى‌ها اولاد حقيقى من هستند و من از اين مى‌گريم که چرا اين مردم

بايد اين قدر جاهل باشند که در اثر نکوبيدن آبله بميرند.

 

ناقص کــــــــــامل

سال ها رفت زعمر من و غافل ماندم

                               فرصت از دست شد و بی خبر از دل ماندم

غفلتم، نقص مرا برد به سر حد کمال

                                  از تو پنهان چه کنم؟ ناقص کامل ماندم

گوی توفیق، به میدان عمل افکندند

                              من شرمنده به هر مرحله کـــــــــاهل ماندم

موج دریای هدایتــــــــ ز سر ابر گذشت

                               من ز گمراهی خود تشنه به ساحل ماندم

خواب شیرین ز کفم فیض سحرخیزی برد

                                  کاروان رفت و من از قافله غافل ماندم

آنچه ره در دل ما داشت هوس بود نه عشـــــــق

                                      غافل از حق شدم و در ره باطل ماندم

همرهان جمله به مقصود رسیدند ولی

                                         من در اول قدم قطع منازل ماندم

با همه زحمت خورشید و پرستاری ابر

                                      منم آن دانه نشکفته که در گل ماندم

 

                                                     مهدی سهیلی

ای پروردگار!

در این وانفســــــــــای گرانی تنها کالای رو به تنزل دیــــــــن توست،

 بهای آن را در چشــــــــم دین فروشان بیفزا تا چنین ارزانش نفروشند.

 ای مهربان محض به یاد هنرمندان بیاور که جوهر و قلمشان از کجاست و این مهـــــــــلت چند سطری عمر به چه معــــــــــناست

 

کریســـــــــــــــــــــــمس مــــــــــــــــبارکـــــــــــــــــــ

سلام جون جوناااااا چطورین

 پیشاپیش مبارکه همتون باشه

 

۱ سال به این کریسمس هااااا

خدا کنه هممون سال جدید میلادی خوبی در پیش رو داشته باشیم

 

 

 

فکــــــــــــــ  کن !!!!!!!!!!

زن و شوهریبیش از ۶۰ سال  با یکدیگر زندگی مشترک داشتند.

آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند

در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمی کردند

          مگـــــــــــــــــــــر یک چیـــــــــــــز

یک حعبه ی کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد

در همه ی این سال ها پیرمرد آن را ندیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد       اما بالاخره...........

یک روز در بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند

در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه ی کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد.

پیرزن تصدیق کرد که وقت ان رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به همسرش بگوید از او خواست تا در جعبه را باز کند.

وقتی پیر مرد در جعبه را باز کرددو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر ۹۵۰۰۰ دلار پیدا کرد 

              پیر مرد در این باره از همسرش سوال کرد

  پیرزن گفت: هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم ، مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک این است که هرگز مشاجره نکنید او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم

 پیر مرد به شدت تحت تأثیر قرار گرفت، تمام سعی خود را کرد تا اشک هایش سرازیر نشود

                  فقطــــــــــــ دو عروسک در جعبه بود

پس همسرش فقط دو بار در تمام این سال ها از او رنجیده بود

از اسن بابت خیلی خوشحال بود

 رو به همسرش کرد و گفت: خوب این راجع به عروسک ها ، در مورد این همه پول چطور؟؟؟؟؟

پیرزن در پاسخ گفت:

آه عزیزم این پولی است که از فروش عــــــــــــروسک ها بدست آورده ام

سلام به همه ی دوستای خوبم

شرمندم خیلی وقته میخواستم بیامو آپ کنم ولی امان از این درس و مدرسه ، مگه مهلت میده به آدم................

به هر حال آلان اومدم............ 

امیدوارم شب یلدای خیلی خیلی خوبی رو گذرونده باشین

نبار باران ، زمین جای قشنگی نیست

                 من از اهل زمینم خوب میدانم

                              که گل در عقد زنبور است

                 ولی سودای بلبل دارد و پروانه را هم دوست میدارد